سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که بگوید من دانشمندم، نادان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :0
کل بازدید :13999
تعداد کل یاداشته ها : 9
103/8/11
4:7 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
صابر[13]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 

سلام دوستای خوبم. گذر زمان باعث میشه آدم خیلی چیزهارو فراموش کنه حتی جزئیات خاطرات تلخ و شیرین کودکی رو، و تنها راه جلوگیری از فراموشی اونها نوشتنه. از امام هادی علیه السلام هم حدیثی در این باره داریم که می فرمایند: علم و تاریخ را ثبت کنید و بنویسید تا مانع از فراموشی آنها گردد.

دوستای عزیزم، من خودم از نوشتن خاطرات خیلی خوشم میاد، با خوندنشون حس خوبی بهم دست میده. گذر زمان و این زندگی ماشینی امروزی، فرصت فکر کردن به گذشته رو از آدمها گرفته و من فکر میکنم نوشتن این خاطرات می تونه کمک خیلی زیادی به آدمها بکنه تا بتونن هروقت که دوست دارن به خاطرات گذشته برگردن و تاریخ زندگیشون رو مرور کنن.

یه سری به گذشته ها میزنم و بعدش هم میخوام راجع به اهمیت وقت براتون صحبت کنم.

یادش بخیراون دوران بچگی، اصلا خستگی برامون معنی نداشت. جدا از هیاهو و شیطنت ها و شلوغ بازی های توی مدرسمون (دبستان شهیدبیک محمدی گالشکلام) وقتی پامون میرسید خونه و ناهارمون رو میخوردیم میدویدیم توو کوچه. یادمه مامان مهربونم هرکاری میکرد که من و داداشمو کنترل کنه تا سر ظهر نزنیم بیرونو یه کم بعد ناهار آروم بگیریم و استراحت کنیم نمیتونست مارو از قراری که برای بعد ناهار توی کوچه با بچه ها گذاشته بودیم منصرف کنه.

عاشق بازی و سرگرمی های کودکانه بودیم. از خلات بازی و قایم باشک و بالابلندی و دزد و پلیس توی کوچه گرفته تا بالا رفتن از درخت های کوچیک و بزرگ توی جنگل.از بازی کردن سیر نمیشدیم. یادمه یه روز با همین همبازی های توو کوچمون گفتیم بریم رودخونه شنا کنیمو از همون رودخونه بریم دریا و روی ماسه های کنار دریا فوتبال بازی کنیم. از رودخونه شنا کردیمو رفتیم سر دهنه ( مرز بین رودخونه و دریا) از اونجا هم شنا کردیم تا رسیدیم اونطرف آّب یعنی چمخاله و بعداز اون با همون وضع ( بدون لباس،فقط با شورت شنا ) به کنار دریا رفتیمو چندین ساعت بازی کردیمو غروب آفتاب که هوا داشت تاریک میشد از همون راه برگشتیم خونه. ولی آلان که میریم دریا بعد از یه مدت کمی 15 الی 20 دقیقه شنا کردن حوصلمون سر میره و از آب میایم بیرون. یا اون موقع ها که میرفتیم توو جنگل، توی باغ این و اون موقعی که باغ لوچین میشد (برداشت اصلی محصول) یا توو باغ خودمون هندونه و خربزه می کندیم و میخوردیم، اگه بگم هر نفری راحت 2 یا 3 تا هندونه رو میخوردیم باورتون میشه؟! نمیدونم چه معده ای داشتیم توو اون سن ! چقدر هم حال می داد. ولی الان یکی دو قاچ هندونه یا خربزه رو که میخوریم سیر میشیم و میریم کنار. یا اون موقع هایی که با بچه ها میرفتیم توو باغ عیسی کوه پیما آلوچه میکندیمو همونجا آتیش روشن میکردیمو روی آتیش هالی روه (ترشی آلوچه) درست میکردیم و میپختیمو میخوردیم. به ه ه ه که چه لذتی داشت، یا اینکه میرفتیم کنار رودخونه با میکال (قلاب ماهیگیری) ماهی کپور میگرفتیمو همون بالا کنار آب آتیش درست میکردیمو به سیخش میکشیدیمو کبابش میکردیم میزدیم به رگ، یا اینکه میرفتیم توو باغ موسی کوه پیما تا شب روی اون چمن ها فوتبال بازی میکردیمو قل میخوردیم اینور و اونور، یا اون روزایی که میرفتیم توو باغ غلامعلی شیرزاد بساط ارگ شارژی و باند و باطری قلمی و تنبک و طبل و ..خوانندگی راه مینداختیم و اینقدر توو جنگل داد میزدیمو میخوندیم که شعر و ترانه کم بیاریم و هنوز حنجره مون خسته نبود. آره دوستان من، واقعا چه دورانیه این بچگی. نمیدونم بچگی شما چجوری گذشت ولی دوران کودکی من بی نظیر بود.

میخوام بگم دوستای خوبم خاطراتتونو بنویسید، حتما یه جایی برای خودتون ثبتش کنید و گرنه اگه یکم بزرگتر و جوون تر شدید و سرگرم زندگی، دیگه نه وقتشو دارید و نه اون حوصله رو. خود من که الان میبینید دارم مینویسم 2 سال از تاریخ آخرین نوشتنم میگذره.غرق در زندگی شدم. چون زندگی مشترک و احساس مسئولیتش این شرایط رو میطلبه که آدم برای پیشرفت و ارتقاء خودش و زندگیش دائما تلاش کنه. حالا جدای از اینکه چچچچقدر باید برای شریک زندگیتون وقت بذارین و به فکرش باشین. پس دوستای عزیزم فقط توو یه جمله میگم قدر وقت خودتونو بدونین و ازش به درستی استفاده کنین.

وقت و جوانی با ارزشترین سرمایه ایه که در اختیار انسان قرار داده شده. یکی ازش به بهترین نحو استفاده میکنه و یکی دیگه به بطالت میگذرونه.شما سعی کنید جزء گروه اول باشید. به قول این شعر معروف در جوانی پاک زیستن شیوه ی پیغمبریست ، ور نه هرگبری زپیری میشود پرهیزکار. بله عزیزان. عاقل اونیه که از تجارب خوب دیگران برای موفقیت و پیشرفت خودش استفاده کنه. پس دوستای خوبم، شما هم به این تجارب من توجه کنید و قدر وقت با ارزشتونو بدونین. یادمون نره که زندگی مثل امتحانیه که توی یه قصر زیبا و مجلل داره برپا میشه. وقتی برگه سوالهارو پخش میکنن یه سری آدمها به سرعت مشغول جواب دادن به سوالها میشن ولی یه سری های دیگه اینقدر سرگرم زیبایی ها و تزئینات داخل قصر میشن که به کلی حواسشون از امتحان پرت میشه و غافل از اینکه یهو داد میزنن وقت تمام شد، ورقه ها بالا ! به امید موفقیت و خوشبختی همه جوونها علی الخصوص جوونهای خوب گالشکلام. تا یه فرصت دیگه خداحافظ.


92/10/25::: 9:42 ص
نظر()
  
  

چیست؟ چیست فرق آدمی با جانور؟! تاکه می نازد به خود ازآن بشر.آدمی را گرنبود این امتیاز, بودنش از جانور غرق نیاز. هست این نیروی ممتاز بشر, عقل دور اندیش و آینده نگر. درشگفتم من چرا این برتری, گشته براو مایه وحشی گری. در طبیعت بی گمان هر جانور, هست درهنگام سیری بی خطر. من نمیدانم چرا نوع بشر, وقت سیری می شود خون خوارتر. در میان جنگل دور و دراز, هیچ حیوان دیده ای همجنس باز؟! هیچ شیری دیده ای در بیشه زار,جمع شیران را کشد بالای دار؟ هیچ گرگی بوده از بهر مقام, گرگها را کرده باشدقتل عام؟ هیچ ماری دیده ای با زهرخود, کشته ها برپا کند در شهر خود؟ هیچ میمونی ساخته آن بمب اتم, تاکه هستی را کند از صحنه گم؟  هیچ اسبی دیده ای غیبت کند, یا به اسب دیگر تهمت زند؟ هیچ خرسی آتش افروزی کند؟ یا گرازی خانمان سوزی کند؟ هیچ گاوی دیده ای از اعتیاد داده گاو و گاوداری را به باد؟ پس چرا انسان با عقل و خرد, آبروی دام و دام داری می برد؟ پس بود دیوانه بی آزارتر, زان که محروم است ازعقل بشر. مولوی استاد حکمت در جهان,کرده بس این نکته شیرین بیان. آزمودم عقل دور اندیش را. بعد از این دیوانه سازد خویش را.


90/9/14::: 7:53 ع
نظر()
عقل ،
  
  
رفیق روز جدایی و بی کسی یار  است          وگرنه در وقت ثروت و مکنت یار بسیار است
89/1/26::: 2:50 ع
نظر()
عقل ،
  
  

سلام دوستان.امروز میخوام درباره یکی دیگر از خاطره های جالب البته نه شیرین خودم بنویسم. این خاطره مربوط به تابستان سال88 هستش. تو تابستون پارسال من به همراه دوستان و بچه محلا معمولا هر چند روز در میان برای شنا دسته جمعی با موتور سیکلت به دریا در ساحل چمخاله می رفتیم. یکی از روزها که تعداد ما حدود 7-8 نفری بود تصمییم گرفتیم بعد از ناهار دسته جمعی بریم شنا. با هم قول و قرار گذاشتیم. لحظاتی بعد از اینکه ناهار رو خوردیم همگی تو محل قرار جمع شدیم که بریم دریا. پسری بود به نام محمد که یه چند سالی از ما کوچیکتر بود. بهش پیشنهاد کردم که با ما بیاد دریا.گفت شنا بلد نیستم. به هر حال با مقداری اصرار اون رو هم با خودمون بردیم.بچه هایی که با من اومده بودند چند نفرشون قبلا شنا بلد نبودن که من به تازگی بهشون آموزش داده بودم. دیگه خوب بلد بودن.البته بازم احتیاط میکردن.ولی محمد اصلا هیچیی بلد نبود. وقتی رفتیم تو آب و کمی شنا کردیم بهش گفتم دوست داری شنا یاد بگیری؟ گفت آره دوست دارم. منم بهش آموزش دادم. خوب یاد گرفته بود. اون روز دریا کمی طوفانی بود. اول تو آب با بچه ها کمی خروس جنگی(یه بازی مخصوص آب) بازی کردیم و بعدش هم بصورت 2 تیم جدا شدیم و تو آب با هم جنگیدیم! خیلی خوش گذشت.بچه ها هرکدوم یه طرف تو آبهای کم عمق مشغول شنا بودند. من از همه جلوتر رفته بودم و جایی که عمق آب خیلی زیاد بود مشغول شنا بودم که ناگهان متوجه شدم محمد که از بقیه بچه ها جلوتر اومده بود داره بالا و پایین میره! اولش فکر کردم داره شوخی یا بازی میکنه. بعدش دیدم نه . مثل اینکه داره غرق میشه.به سرعت شنا کردمو خودم رو بهش رسوندم. برای اینکه بدونم عمق آب چقدره سعی کردم پاهام رو روی کف دریا بزارم ولی عمق آب خیلی زیاد بود.هرچه پایین رفتم پاهام به کف دریا نمیرسید.دریا داشت محمد رو سریع به سمت خودش میکشید! به زحمت محمد رو گرفتم و رو آب نگهش داشتم. بهش گفتم خونسردیتو حفظ کن و به سمت ساحل شنا کن.ولی محمد خیلی بی عرضه بود.حدود200متر از ساحل دور شده بودیم. خیلی تلاش کردم که ببرمش به سمت ساحل.از این تجربه ها قبلا داشتم. چند باری به زیر آب رفتم و پاهاشو گرفتم و به سمت ساحل پرتش کردم. ولی محمد هیچ تلاشی برای نجات خودش نمیکرد. تسلیم دریا شده بود. دیگه هیچ حالی هم برای من نمونده بود. بدجوری خسته شده بودم. نزدیک بود خودمم غرق شم . تو همین هیری بیری بود که یهو دیدم محمد ناپدید شد. آره دوستان. چشمتون روز بد نبینه. محمد غرق شده بود. به زیر آب رفتم هرچی گشتم پیداش نکردم. همه اونایی که باهام به دریا اومده بودند وقتی دیده بودند محمد غرق شده از ترس به ساحل رفته بودند و هاج و واج نظاره گر ماجرا بودند. اون لحظه اصلا حس خوبی نداشتم.لحظات خیلی بدی بود. باورتون میشه؟! تو اون چند ثانیه تمام 124000 پیامبر و همه ائمه اطهار و هر کس دیگه ای که فکرشو کنید رواز آسمون به زمین آوردم و تو دلم به شدت ازخدا کمک میخواستم. با خودم میگفتم محمد غرق شد به جهنم!! چه جوری میخوام جواب پدر و مادرشو بدم؟! امیدم رو از دست ندادم. یه بار دیگه به زیر آب رفتم و دنبال جنازه محمد گشتم! که یهو دستم خورد به بدنش. سریع با یه دستم زیر بغلش رو گرفتمو آوردمش بالای آب. چه صحنه ی تلخی!! چشمهای محمد بسته بود و شکمش باد کرده بود و دهانش پر از کف. به هزار زحمت محمد رو به خشکی رسوندم.دو تا دیگه از بچه هایی که اونطرف تر مشغول شنا بودند و این صحنه رو دیدند به کمکم اومدند و محمد رو به ساحل بردیم. من فکر میکردم که دیگه تموم کرده ولی وقتی صورتم رو نزدیک دهانش بردم دیدم داره به سختی نفس میکشه.آموزش کمک های اولیه ای که قبلا دیده بودم اونجا به دردم خورد. سریعا محمد رو سر و ته کردیم! تمام آبی که خورده بود و همچنین غذای صبحانه و ناهار وحتی شام قبلش رو از بدنش خارج کردیم.اصلا نفهمیدم که چه جوری لباسمو پوشیدم. محمد رو با یه ماشین به آمبولانسی که در چند صد متری ساحل مستقر بود رسوندیم و انداختیمش تو آمبولانس. محمد همچنان بیهوش بود. پزشکیاره هیچ کاری نکرد. رفت جلو بغل راننده آمبولانس نشست. منم کنار محمد نشستم.آمبولانس آژیر کشان به سرعت راهی بیمارستان شد. پزشکیار هر چند لحظه برمیگشت ودستوراتی به من میداد.هی میگفت قلب و شکمش رو ماساژ بده.به محض اینکه یارو سرش رو برگردوند جلویه سیلی محکم تو صورت محمد زدم.یهو دیدم محمد چشماشو آروم باز کرد.منم با خوشحالی داد زدم:بهوش اومد. یارو بر گشت و گفت:چیکار کردی؟! صدای چی بود؟! زدیش؟! گفتم نه فقط ماساژش دادم.یارو گفت باهاش حرف بزن. منم همینطور تا بیمارستان با محمدحرف میزدم و محمد فقط گاهی سر تکون میداد. همونجا خدارو هزار بار شکر کردم که تونسته بودم نجاتش بدم. راننده آمبولانس توسط بیسیم با بیمارستان تماس گرفت. به محض اینکه پامون به بیمارستان رسید چند تا پرستار دویدند وبهش تنفس مصنوعی و چندتا چیزای دیگه وص لکردند و بردیمش تو اتاق عمل. خلاصه سرتونو درد نیارم. محمد سه روزی تو بیمارستان بستری بود و بعدشم که حالش بهترشد مرخص شد. از اون روز به بعد محمد بهم میگفت من زندگی من رو مدیون تو هستم. تو فرشته نجات من بودی. منم بهش گفتم که من کاری نکردم.همش کار خدا بود و خدا. آره دوستان. برای منم درس عبرتی شد تا دیگه کسی که اصلا شنا بلدنیست رو با خودم به دریا نبرم. خب اینم یه خاطره نه شیرین بلکه جالب بود که براتون نوشتم. تا یه فرصت دیگه خدانگهدار


89/1/19::: 9:45 ع
نظر()
عقل ،
  
  

سلامی دوباره.شاید بعضی هاتون تعجب کردید که من چرا توی صحبتهای قبلیم در مورد شخصیت انسان و اخلاق و رفتار صحبت کردم.بهتون میگم چرا.راستش چون من دوست دارم مخاطبام آدمای سر حال و شادابیی باشند . البته با خصوصیاتی که عرض کردم.از این رو خواستم با زدن این حرفام موضع خودم رو اعلام کنم!.خب دوستان من .امروز میخوام براتون یه خاطره جالب و شیرین از دوران بچگیم تعریف کنم موقعی که 9 یا 10 سالم بود.بیشتر خاطرات بچگی من با چهار تا از همبازیهای توی کوچمون بود.ما یه گروه 5نفره بودیم که اسممون رو گذاشته بودیم گروه ضربت که جز خرابکاری کار دیگه ای نمیکردیم .بله دوستان. تا دلتون بخواد توی این محل خرابکاری کردیم.ولی همشون رو نمیشه گفت.بعضیها رو اصلا نباید گفت.ولی یکی از این خاطره های جالب رو براتون تعریف میکنم.فصل پاییز بود.دیگه میوه های کونوس(ازگیل)رسیده بود.تا به حال خوردید؟! خیلی خوشمزه هست.من که خیلی دوست دارم.بگذریم.با همین بچه های گروهمون تصمیم گرفتیم به یک باغ کونوس حمله کنیم!!مطابق معمول حلقه فکریمون رو تشکیل دادیم که تصمیم بگیریم به کدوم باغ حمله کنیم! البته نه بخاطر لذت خوردنش-بیشتر بخاطر حس جالبی که بهمون دست میداد اینکارا رو میکردیم. باغ های کونوس زیادی در گالشکلام وجود داشت ولی خوشمزه ترین و بهترین کونوس های گالشکلام فقط تو یه باغ پیدا میشد.چون ما در واقع به تمام باغ های کونوس گالشکلام قبلا حمله کرده بودیم! و ازطعم و مزه کونوس های مختلف با خبر بودیم.بالاخره با نظر نهایی فرمانده گروه که امین نام داشت عملیات تصویب شد.مطابق معمول نقششه عملیات تصویب شد. تصمیم گرفتیم از یکی از نزدیکترین باغ های مجاور به باغ مورد نظر وارد بشیم. صاحب باغ داغدیده کسی نبود جز(احمد-ک). تمام محاسبات عملیات انجام شد. مرز دور باغ 4لایه سیم خار دار کشیده شده بود و همچنین موانع زیادی وجود داشت از جمله تیف و بور و گرزنه ودرختان للیک با تیف های بزرگ(اصطلاحات محلی:تیغ و خار وخاشاک).ما باید تمام این موانع رو پشت سر میگذروندیم تا به کونوسهای شیرینو آبدار برسیم.تو موانع فقط یه مین کم داشتیم. عملیات سختی بود.در حال عبور از موانع بودیم که یاد دوران دفاع مقدس افتادم و عملیات والفجر8. تازه فهمیدم رزمندگان اسلام توی اون عملیات برای عبور از موانع چی کشیدند. یک مهمان هم در این عملیات حضور داشت و اون پسر خاله من بود که 2سال از من بزرگتر بود.بالاخره با هزار مصصیبت وارد باغ شدیم.تا درخت مورد نظر همش 5متر فاصله بود.از آخرین مانع که سیم خاردار بود رد شدیم.فرمانده گروه دستش رو بالا برد و بلند گفت:حمله. با این فرمان همگی با سرعت 120کیلومتر در ساعت و قدرت 1500 اسب بخاربه سمت درخت مورد نظر حمله کردیم تا چیزی ازش برجا نذاریم.به قول شمالیها(درخت رو خال کنیم). همینطور که به درخت رسیدیم به سرعت مشغول انجام عملیات شدیم که ناگهان متوجه شدیم نقشه عملیات ما لو رفته!. (احمد-ک) صاحب باغ با داس تیزی که برقش چشم همه ما را گرفته بود از پشت یکی از بوته های نزدیک ما بیرون آمد و به سرعت به سوی ما حمله ور شد.رشته گروه 6 نفره ما به یکباره از هم متلاشی شد وهر کدام به سمتی پا به فرار گذاشتیم.من که در عمر خودم اونقدر سریع ندویده بودم. (احمد-ک) موفق شد فرمانده گروه ما(امین) و همچنین پسر خاله مظلوم من رو دستگیر کنه. فرمانده امین که قصد فرار از دستان (احمد-ک)را داشت یک پس گردنی و یک کشیده آبدار را همانجا به جان خرید وبا سعی و تلاش فراوان از دستان (احمد-ک) فرار کرد اما در هنگام فرار (احمد-ک) چنان لگدی به پشت فرمانده زد که زرتی به هوا پرتاب شد و با سر به زمین آمد و یه آخی گفت وبه سرعت دوید و به ما ملحق شد. پسر خاله مظلوم من هم به عنوان گروگان پیش(احمد-ک) بود که بعد از لحظاتی بدون هیچ گونه کتک و آسیبی با یک عذر خواهی آزاد شد. (احمد-ک) همچنان به دنبال ما میدوید. تا درب خروجی باغ حدود200متر فاصله بود که ما در عرض چند ثانیه این مسیر رو طی کردیم و از درب بزرگ چوبی بالا رفته و خودمان را به بیرون باغ پرت کردم و همگی متواری شدیم. تا چند روز بعد صاحب باغ(احمد-ک) را هرجایی که میدیدیم قایم میشدیم. بالاخره گذشت تا یک سال بعد که دوباره موقع رسیدن میوه های کونوس شد. یک روز غروب که با اعضای گروه به مسجد محل رفته بودیم (احمد-ک) مارا صدا کرد و به گوشه ای برد و گفت:بچه ها امسال تصمیم گرفتم فلان درخت را برای شما کنار بگذارم.آن درخت مال شما. فقط خواهشا به بقیه درختها آسیبی نرسانید.گویا از دست ما به ستوه آمده بود که چنین معامله ای را با ما انجام میداد. ما هم با شادمانی سری تکان دادیم و خوشحال بودیم از اینکه بالاخره آن درخت کونوس که در گالشکلام واقعا تک بود مال ما شده بود! این بود یکی ازخاطرات شیرین کودکی من.تا فرصت دیگه ای خداحافظ


89/1/18::: 2:27 ع
نظر()
عقل ،