سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با خرد، ژرفای حکمت و با حکمت، ژرفای خرد بیرون آورده می شود . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :8
بازدید دیروز :1
کل بازدید :13946
تعداد کل یاداشته ها : 9
103/2/27
5:24 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
صابر[13]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

سلامی دوباره.شاید بعضی هاتون تعجب کردید که من چرا توی صحبتهای قبلیم در مورد شخصیت انسان و اخلاق و رفتار صحبت کردم.بهتون میگم چرا.راستش چون من دوست دارم مخاطبام آدمای سر حال و شادابیی باشند . البته با خصوصیاتی که عرض کردم.از این رو خواستم با زدن این حرفام موضع خودم رو اعلام کنم!.خب دوستان من .امروز میخوام براتون یه خاطره جالب و شیرین از دوران بچگیم تعریف کنم موقعی که 9 یا 10 سالم بود.بیشتر خاطرات بچگی من با چهار تا از همبازیهای توی کوچمون بود.ما یه گروه 5نفره بودیم که اسممون رو گذاشته بودیم گروه ضربت که جز خرابکاری کار دیگه ای نمیکردیم .بله دوستان. تا دلتون بخواد توی این محل خرابکاری کردیم.ولی همشون رو نمیشه گفت.بعضیها رو اصلا نباید گفت.ولی یکی از این خاطره های جالب رو براتون تعریف میکنم.فصل پاییز بود.دیگه میوه های کونوس(ازگیل)رسیده بود.تا به حال خوردید؟! خیلی خوشمزه هست.من که خیلی دوست دارم.بگذریم.با همین بچه های گروهمون تصمیم گرفتیم به یک باغ کونوس حمله کنیم!!مطابق معمول حلقه فکریمون رو تشکیل دادیم که تصمیم بگیریم به کدوم باغ حمله کنیم! البته نه بخاطر لذت خوردنش-بیشتر بخاطر حس جالبی که بهمون دست میداد اینکارا رو میکردیم. باغ های کونوس زیادی در گالشکلام وجود داشت ولی خوشمزه ترین و بهترین کونوس های گالشکلام فقط تو یه باغ پیدا میشد.چون ما در واقع به تمام باغ های کونوس گالشکلام قبلا حمله کرده بودیم! و ازطعم و مزه کونوس های مختلف با خبر بودیم.بالاخره با نظر نهایی فرمانده گروه که امین نام داشت عملیات تصویب شد.مطابق معمول نقششه عملیات تصویب شد. تصمیم گرفتیم از یکی از نزدیکترین باغ های مجاور به باغ مورد نظر وارد بشیم. صاحب باغ داغدیده کسی نبود جز(احمد-ک). تمام محاسبات عملیات انجام شد. مرز دور باغ 4لایه سیم خار دار کشیده شده بود و همچنین موانع زیادی وجود داشت از جمله تیف و بور و گرزنه ودرختان للیک با تیف های بزرگ(اصطلاحات محلی:تیغ و خار وخاشاک).ما باید تمام این موانع رو پشت سر میگذروندیم تا به کونوسهای شیرینو آبدار برسیم.تو موانع فقط یه مین کم داشتیم. عملیات سختی بود.در حال عبور از موانع بودیم که یاد دوران دفاع مقدس افتادم و عملیات والفجر8. تازه فهمیدم رزمندگان اسلام توی اون عملیات برای عبور از موانع چی کشیدند. یک مهمان هم در این عملیات حضور داشت و اون پسر خاله من بود که 2سال از من بزرگتر بود.بالاخره با هزار مصصیبت وارد باغ شدیم.تا درخت مورد نظر همش 5متر فاصله بود.از آخرین مانع که سیم خاردار بود رد شدیم.فرمانده گروه دستش رو بالا برد و بلند گفت:حمله. با این فرمان همگی با سرعت 120کیلومتر در ساعت و قدرت 1500 اسب بخاربه سمت درخت مورد نظر حمله کردیم تا چیزی ازش برجا نذاریم.به قول شمالیها(درخت رو خال کنیم). همینطور که به درخت رسیدیم به سرعت مشغول انجام عملیات شدیم که ناگهان متوجه شدیم نقشه عملیات ما لو رفته!. (احمد-ک) صاحب باغ با داس تیزی که برقش چشم همه ما را گرفته بود از پشت یکی از بوته های نزدیک ما بیرون آمد و به سرعت به سوی ما حمله ور شد.رشته گروه 6 نفره ما به یکباره از هم متلاشی شد وهر کدام به سمتی پا به فرار گذاشتیم.من که در عمر خودم اونقدر سریع ندویده بودم. (احمد-ک) موفق شد فرمانده گروه ما(امین) و همچنین پسر خاله مظلوم من رو دستگیر کنه. فرمانده امین که قصد فرار از دستان (احمد-ک)را داشت یک پس گردنی و یک کشیده آبدار را همانجا به جان خرید وبا سعی و تلاش فراوان از دستان (احمد-ک) فرار کرد اما در هنگام فرار (احمد-ک) چنان لگدی به پشت فرمانده زد که زرتی به هوا پرتاب شد و با سر به زمین آمد و یه آخی گفت وبه سرعت دوید و به ما ملحق شد. پسر خاله مظلوم من هم به عنوان گروگان پیش(احمد-ک) بود که بعد از لحظاتی بدون هیچ گونه کتک و آسیبی با یک عذر خواهی آزاد شد. (احمد-ک) همچنان به دنبال ما میدوید. تا درب خروجی باغ حدود200متر فاصله بود که ما در عرض چند ثانیه این مسیر رو طی کردیم و از درب بزرگ چوبی بالا رفته و خودمان را به بیرون باغ پرت کردم و همگی متواری شدیم. تا چند روز بعد صاحب باغ(احمد-ک) را هرجایی که میدیدیم قایم میشدیم. بالاخره گذشت تا یک سال بعد که دوباره موقع رسیدن میوه های کونوس شد. یک روز غروب که با اعضای گروه به مسجد محل رفته بودیم (احمد-ک) مارا صدا کرد و به گوشه ای برد و گفت:بچه ها امسال تصمیم گرفتم فلان درخت را برای شما کنار بگذارم.آن درخت مال شما. فقط خواهشا به بقیه درختها آسیبی نرسانید.گویا از دست ما به ستوه آمده بود که چنین معامله ای را با ما انجام میداد. ما هم با شادمانی سری تکان دادیم و خوشحال بودیم از اینکه بالاخره آن درخت کونوس که در گالشکلام واقعا تک بود مال ما شده بود! این بود یکی ازخاطرات شیرین کودکی من.تا فرصت دیگه ای خداحافظ


89/1/18::: 2:27 ع
نظر()